جدول جو
جدول جو

معنی سوته ده - جستجوی لغت در جدول جو

سوته ده
روستایی در بندرگز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوره ده
تصویر کوره ده
ده کوچک و کم رونق، ده کم جمعیت و دور از آبادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستوهیده
تصویر ستوهیده
خسته و درمانده شده، به تنگ آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخته دل
تصویر سوخته دل
دل سوخته، آزرده دل، غمناک، ستمدیده، مصیبت دیده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ دِ)
از بلوکات ناحیۀگلپایگان عده قرای آن سه و جمعیت آن در حدود 3600 تن است. مرکز آن قودجان. حد شمالی پشت کوه شرقی عربستان (خوزستان) ، جنوبی خوانسار و غربی که فریدن است. مساحت آن ده فرسخ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ دِهْ)
دهی جزء دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند. دارای 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، گردو، قیسی و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ دِ)
دهی است از دهات بارفروش مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 160)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی باختر کلیبر و 21هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر، کوهستانی معتدل دارای 46 تن سکنۀ شیعه. آب از دو رشته چشمه. محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ تِ)
دهی جزء دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران، در 29هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی ومالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی، سردسیری و سکنۀ آن 766 تن است. آب آن از رود خانه گرآب و درۀ کهارکوه. محصول آن غلات، سیب زمینی، بنشن و قلمستان. شغل اهالی زراعت و گله داری، و عده ای برای تأمین معاش به تهران و مازندران میروند. صنایع دستی زنان مختصر کرباس، گلیم، جاجیم و شال بافی است. در جنوب ده روی کوه های میرابشم آثار ابنیه قدیم به نام قلعه دختر دیده میشود. مزارع روبار، سیکان رود، ممه رود جزء این ده است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سِ تِ هََدَ / دِ)
لجوج. معاند. (دهار). ستیزنده. (دانشنامۀ علایی). ستیزه کننده و جنگجو و مبرم. (ناظم الاطباء). ستیزه نماینده. عربده جو. (آنندراج) : و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را به نشان و جواب احمقان خاموشی دان. (قابوسنامه ص 32)
لغت نامه دهخدا
(نَ جِ دِ هَِ دَ رَ)
دهی است از دهستان سردرود بخش اسکو از شهرستان تبریز، در 15 هزارگزی شمال اسکو و 8 هزارگزی جادۀ تبریز به اسکو، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 506 تن سکنه دارد. آبش از بارانلو، محصولش غلات و حبوبات و کشمش و بادام و کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لو لَ)
دهی از دهستان نشتااز شهرستان شهسوار، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و 1500گزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به چالوس. دشت و معتدل. مرطوب و مالاریائی. دارای 150 تن سکنه. آب آن از ازارود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
سوخته دل:
نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دل سوته دونو.
باباطاهر
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 182 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، یونجه، انگور، جنگل تبریزی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شِدِهْ)
دهی از بخش مریوان شهرستان سنندج. سکنۀ آن 330 تن. آب آن از چشمه. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات و توتون. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. دارای 418 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و نخود. شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دِهْ)
ده کوچک و کم آباد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ده کم جمعیت که چندان آبادانی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). دهی بسیار کوچک و کم سکنه و کم حاصل. دهی کوچک و ناچیز و حقیر. ده کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
من روشنم از دود غم روز به خویش
ای چرخ تو می دانی و این کوره ده خویش.
رکنای مسیح کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ دِهْ)
دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 9 هزارگزی جنوب دهدز. آب آنجا از چاه و قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ)
توبه دهنده. آنکه گناهکار را از تکرار گناه بازدارد:
الفت ده هجران و وصال است صبوری
مخموری می توبه ده و توبه شکن شد.
نظیری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
اندوهگین. غمناک. محنت دیده. کسی که در کشاکش دوران رنج و آزار فراوان بدو رسید باشد:
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر.
فرخی.
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده ترز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود.
نظامی.
گر سوخته دل نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی.
نظامی.
کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوره ده
تصویر کوره ده
ده کوچک و کم آباد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخته دل
تصویر سوخته دل
غمناک، اندوهگین، محنت دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستهنده
تصویر ستهنده
ستیزنده، جنگجو، عربده جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستهنده
تصویر ستهنده
((س تِ هَ دَ یا دِ))
ستیزه کننده، جدال کننده
فرهنگ فارسی معین
دل سوخته، سوخته دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستیزه جو، ستیزه کار، خودرای، خودکامه، مستبد
متضاد: مصلح، آشتی جو، آشتی طلب، لجوج، یک دنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند سوره طه می خواند، دلیل که با دشمنان خصومت کند و ایشان را قهر کند و نامش به خیرات منتشر گردد. محمد بن سیرین
عالم و دانا گردد و یگانه و نامدار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از توابع دهستان میان رود سفلای نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از مناطق کوهستانی و ییلاقی شاه کوه و ساور استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
دل سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی